من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
چه فکر می کنی ؟ جهان چو آبگینه ی شکسته ایست که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟ چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ که راه بسته می نمایدت ؟ زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش ! از: هوشنگ ابتهاج (سایه)
نظرات شما عزیزان: