من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ
که راه بسته می نمایدت ؟
زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش !
از: هوشنگ ابتهاج (سایه)
نظرات شما عزیزان:
برچسب:,
20:54 توسط فاطمه صلاحی| نظر بدهيد |